هر تعریفی که از هنرداده شود جامعیت نداشته وکامل نیست،زیرا در آثار هنرمندان نغز آن هم مشاهده می شود.
درابتدا ویت گنشتاین در رساله منطقی فلسفی خود نوشته است که برای تعریف هر پدیده ای باید شروط لازم وکافی آنرا مشخص وشناسایی کرد به عنوان مثال شرط لازم در مربع داشتن ۴ ضلع می باشد ولی شرط کافی در مربع داشتن ۴زاویهء قائمه نیز هست.بنابر این اگر شرط لازم وکافی برای چیزی نبود آن چیز بی معناست ونمی توان دربارهء آن صحبت کرد،
بعد ها در اواخر کار ویت گنشتاین در کتاب پژوهش های فلسفی او به این امر اشاره دارد که؛معنای پدیده های مفهومی ناشی از تعاریف نیستند،بلکه ناشی از کاربردهای زبانی آن واژه ها هستند،ارائه یک تعریف دقیق وجامع وکامل برای پدیده های مفهومی مثل عشق هنر وعدالت و شجاعت وزیبایی اصولا مقدور نیست،اما این دال بر بی معنایی آنها نیست.
ماهیت شکل گیری زبان اینچنین بوده است که پدیده های مفهومی در ابتدا بر اساس تعاریف مشخصی بوجود نیامده اند،که حالا ما بخواهیم بدنبال آن بگردیم،خلاف پدیده های طبیعی مثل کوه وصحرا و... که به طور طبیعی ومستقل از زبان ومعنای آن وجود دارند.
به آنچه در دایره ءتجربهء تو برای همیشه نیست،به عنوان باوراعتقاد پیدا نکن.ماوراء تجربه های انسان هیچ چیز واقعه ای وجود ندارد.آنچه بوسیله ءحواس میفهمم می پذیرم وسایر چیزها را مورد تردید قرار می دهم.تمام آنچه که در کتابها می خوانیم برای پذیرفتن آن باید یا استدلال نظری ومنطقی پشت آن باشدویا استدلال استقرا ء ای و تجربی واگر اینطور نبود ،آن کتاب سفسطه است وباید آنرا دور انداخت.
تجربه ویا یادآوری تجربه هردو واقعیت دارند ،مثل سوختن دست با آتش ویا به خاطر آوردن آن.
در کتابهای نوشته شده،گاهی شخص نویسنده تصورات خودش رابا واقعیت اشتباه میکند و باید گفت او به نوعی بیماری روانی به نام اسکیزوفرنی مبتلا است.
هیوم می گفت؛خدا را باور ندارم(منظور خداوند دین مسیح کلیسایی است)چون تجربه ای این چنین ای ندارم،ولی به نبود خدا هم یقین ندارم،چون نمیتوانم آنرا تجربه کنم.
او می گفت؛اینکه اتفاقی در پی اتفاق دیگری بیافتد(حتی به تناوب) دلیل کافی برای رابطهء علت ومعلولی آن اتفاق نیست.
به گفتهء هیوم ریشه اخلاق در عقل نیست بلکه در احساسات وعواطف است.
گام اول؛منبع تولید استرس رابشناسید.
گام دوم؛در مورد استرسهایی که دارید با خود گفتگوی مثبتی داشته باشید،(با این کار گفتگوی منفی کنسل می شود.).
۳.نوشتن مشکلاتتان را به صورت مکتوب هرگز فراموش نکنید.
۴.نگاهتان را خالص کنید(بدین معنی که احساسی اش نکنید و فقط به جنبهء عقلایی برای حل واقعیتی که رخ داده توجه کنید).
۵.در موضوع پیش آمده از راءی ونظری که دیگران در مورد تو خواهند داشت عبور کنید وبه آن توجه ای نداشته باشید واصلا برای دیگران زندگی نکنید.
۶.به آیندهء بهتر همیشه چشم داشته باشید.
۷.در برابر واقعیات زندگی تسلیم باشید و رها(که همان ایمان داشتن در زندگی است).
۵ گام برای رسیدن به اوج انگیزه در روزهای سخت زندگی؛
۱.ایمان داشتن به قدرت خود.
۲.داشتن هدف روشن ودقیق(که باید حتما مکتوب باشد زیرا که هدف به ما معنا می دهد.).
۳.یادآوری دستآوردهای کوچک گذشته به خود.
۴.نگاه متفاوت به شکست ها.
۵.داشتن یک روتین انگیزشی ثابت.
ویکتور فرانکل مکتب روانشناسی لوگو تراپی یا معنا درمانی را بوجود آورد.او می گفت انسان از سه روش می تواند در زندگی در برابرگرفتاریهایش امیدش را از دست ندهد وبه معنا برسد؛۱.آفریننده گی وآفرینش از طریق کار. ۲.از طریق تجربهء عشق وارتباط عمیق با دیگران ۳.یافتن معنا در دشواری ها وسختی های زندگی.
در طریقهء اول معنا از کار یا خدمت ارزشمندی است که یک انسان به جهان می بخشد از راه خلاقیت واز راه آفرینش پدیده ء ارزشمندی از خلق یک اثر جاودانه گرفته تا اقدام برای هدفی هرچند کوچک (مثل نوشتن یک کتاب ویا خلق یک تابلوی نقاشی ویا حتی رسانیدن یک تکه نان به اسیری دراردوگاه جنگی)...
در طریقهء دوم ؛پذیرش تحول خود از طریق عشق به دیگری یا دیگران است.عشق دریچه ای است به سوی شناخت عمیق دیگران،جایی که فرد نه تنها معشوق را بلکه معنای وجود خود را در پرتوی نور عشق ازنو کشف می کند...
در طریقه سوم؛معنا از پذیرش وتحمل رنج ایجاد می شود به جای فراروانکار از رنج.نا امیدی حاصل رنجی است که انسان برای وجود آن معنایی پیدا نکرده است.حتی در تاریکترین لحظات انسان می تواند معنایی برای زندگی پیدا کند