به آنچه در دایره ءتجربهء تو برای همیشه نیست،به عنوان باوراعتقاد پیدا نکن.ماوراء تجربه های انسان هیچ چیز واقعه ای وجود ندارد.آنچه بوسیله ءحواس میفهمم می پذیرم وسایر چیزها را مورد تردید قرار می دهم.تمام آنچه که در کتابها می خوانیم برای پذیرفتن آن باید یا استدلال نظری ومنطقی پشت آن باشدویا استدلال استقرا ء ای و تجربی واگر اینطور نبود ،آن کتاب سفسطه است وباید آنرا دور انداخت.
تجربه ویا یادآوری تجربه هردو واقعیت دارند ،مثل سوختن دست با آتش ویا به خاطر آوردن آن.
در کتابهای نوشته شده،گاهی شخص نویسنده تصورات خودش رابا واقعیت اشتباه میکند و باید گفت او به نوعی بیماری روانی به نام اسکیزوفرنی مبتلا است.
هیوم می گفت؛خدا را باور ندارم(منظور خداوند دین مسیح کلیسایی است)چون تجربه ای این چنین ای ندارم،ولی به نبود خدا هم یقین ندارم،چون نمیتوانم آنرا تجربه کنم.
او می گفت؛اینکه اتفاقی در پی اتفاق دیگری بیافتد(حتی به تناوب) دلیل کافی برای رابطهء علت ومعلولی آن اتفاق نیست.
به گفتهء هیوم ریشه اخلاق در عقل نیست بلکه در احساسات وعواطف است.